اميررضااميررضا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

عشق ماماني و بابايي

رفتن به مهد کودک

امیررضای گلم سلام عزیز دلم امسال دیگه باید می رفتی مهد کودک، البته گفته بودم خیلی رو این کلمه حساسی، باید بگیم مدرسه، شما و احسان میرین مدرسه، پرنیا و ترنم میرن مهد کودک  یه هفته هر روز گریه می کردی، البته مدیر مهد گفتند که یه چند روزی یه فامیلی، آشنایی، کسی همراهت بیاد، دو روز با مطهره السادات رفتی و یه روز با مطهره دختر عموی مامانی... الهی بمیرم صبح که کلی گریه می کردی و عصرا توی خونه زیاد حرف نمیزدی، انگار غصه داشتی... دلم کباب بود ولی همه می گفتند اگه الان کوتاه بیای دیگه تمومه، دیگه نمی تونی جایی بندش کنی... بعد از پنج، شش روز دیگه وقتی دنبالت می اومدم سرحال بودی و می گفتی مامان من نمکی گریه کردم   بعد از یه هفته من ب...
1 مهر 1393

اومدن دایی محمد

سلام عسلم دایی محمدت بعد از دو ماه دوری بالاخره اومد  خیلی دلم براش تنگ شده بود... تو هم که خیلی بامزه ات هست، کلی تعارفش میکنی، مثلا رفته بودیم پارک کلی میوه و شام و ... تعارفش میکردی و میگفتی بخور  دایی محمد واسه ات یه ماشین کنترلی خوشکل آورده، به قول خودت ماشین تنتورلی... البته یه بار بیش تر باهاش بازی نکردی، من و بابایی هم دیدیم داری خرابش میکنی، قایم کردی، هنوز بلد نیستی باهاش بازی کنی، گذاشتم بعدا که بزرگتر شدی بهت بدم  البته الان که دارم واست مینویسم،دایی محمد ایشاالله فردا عازم زابله، دلم واسش تنگ میشه، انشالله خدای خوب و مهربون نگه دار اون و همه سربازا باشه عزیزم خیلی دوستت داریم، بوووسسس ...
1 مهر 1393
1